آموزه دوم: خوب جهان را ببین

روان خوانی: جوانه و سنگ

خاک تشنه تکانی خورد و ذرّات ریز آن جابه جا شدند. جنب و جوشی ناآشنا، زمین تیره را در خود گرفت. موجود تازه، سر از خاک بیرون آورد. جوانه‌ای در حال به دنیا آمدن بود. جوانه تلاش می‌کرد، سرش را از دل خاک تیره بیرون بیاورد. ذرّات سنگین خاک را کنار می‌زد. دستش را به دانه‌های شن می‌گرفت و خودش را بالا می‌کشید. سرانجام، پس از چند ساعت تلاش، آرام آرام سینه خاک را شکافت و سرش را بیرون آورد. پیش پایش سنگ بزرگی بر زمین نشسته بود.

جوانه نگاهی به سنگ کرد؛ نفس راحتی کشید و گفت: «آه …. نمی دانی زیر زمین چه قدر تاریک بود!»

قلمرو زبانی: جنب و جوش: حرکت / شکافتن: باز شدن (بن ماضی: شکفت، بن مضارع: شکف) / پیش: جلو / نشستن: (بن ماضی: نشست، بن مضارع: نشین) / قلمرو ادبی: خاک تشنه: استعاره / جنب و جوشی ناآشنا، زمین تیره را در خود گرفت: جانبخشی / جوانه‌ای در… : جانبخشی / سینه خاک: جانبخشی / دل خاک: جانبخشی / سنگ بزرگی بر زمین نشسته بود: جانبخشی / در سراسر متن جانبخشی دیده می شود.

بعد سرش را بالا آورد و به آسمان نگاه کرد. خورشید نور گرمش را به صورت او پاشید. جوانه اخم‌هایش را درهم کشید. سنگ لبخندی زد و با مهربانی گفت: « جوانه عزیز، به سرزمین ما خوش آمدی! سال‌هاست که در این جا جوانه‌ای سر از خاک بیرون نیاورده است».

جوانه با نگرانی به اطراف نگاه کرد. سنگ پرسید: « به دنبال چیزی می‌گردی»؟

جوانه گفت: « بله، تشنه ام، آب می‌خواهم».

قلمرو زبانی: پاشیدن: (بن ماضی: پاشید، بن مضارع: پاش) / نگرانی: پریشانی، دلواپسی / قلمرو ادبی: اخم‌: مجاز از ابرو / سنگ لبخندی زد: جانبخشی

سنگ گفت: « این جا سرزمین خشک و بی آبی است. تو تنها جوانه‌ای هستی که در این سرزمین بی حاصل سر از خاک بیرون آورده‌ای».

جوانه دوباره نگاه نگرانش را به اطراف دوخت و لب‌های  خشکش را چند بار باز و بسته کرد. تشنگی او را بی تاب کرده بود. با ناراحتی گفت: « من جوانه کوچکی هستم. به آب نیاز دارم. اگر آب به من نرسد، از تشنگی می‌میرم»!

سنگ گفت: « تو جوانه زیبایی هستی! تو به این سرزمین بی حاصل شادی و طراوت بخشیده‌ای. من برای نجات تو، آب را از هر کجا که باشد، به این سرزمین خشک دعوت می‌کنم».

قلمرو زبانی: نگران: پریشان، دلواپس / دوختن: (بن ماضی: دوخت، بن مضارع: دوز) / نگاه دوختن: خیره شدن / بی تاب: بی قرار/ مردن: (بن ماضی: مرد، بن مضارع: میر) / هستن: بودن / طراوت: شادابی / بخشیدن: دادن (بن ماضی: بخشید، بن مضارع: بخش) / قلمرو ادبی: جانبخشی در سراسر متن / باز و بسته: تضاد

جوانه دهان خشکش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما اندوه تشنگی و خستگی راه، او را از پای درآورده بود. سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و بی حال و خسته به خواب رفت.

سنجاقک زیبایی بال زنان از راه رسید. بال‌های  ظریف سنجاقک در روشنایی روز می‌درخشید. بالای سر سنگ که رسید، سنگ از زیر بال‌های  او اسمان را نگاه کرد. آسمان از زیر بال‌های  سنجاقک، آبی‌تر دیده می‌شد. سنجاقک کمی دور و بر جوانه چرخید و بعد کنار سنگ روی زمین نشست.

قلمرو زبانی: درخشیدن: (بن ماضی: درخشید، بن مضارع: درخش) / دور و بر: پیرامون / قلمرو ادبی: از پای درآوردن: کنایه از «نیروی کسی را گرفتن» / زانوی سنگ: اضافه استعاری

سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت: « دیروز، وقتی از این جا می‌گذشتم، جوانه‌ای در کنار تو نبود

سنگ گفت: « این جوانه زیبا، همین چند لحظه پیش سر از خاک بیرون آورد؛ اما تشنگی و خستگی راه، او را از پای درآورده است. اگر آب به او نرسد، در این سرزمین گرم و خشک از تشنگی می‌میرد. من در جست و جوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات بدهم».

قلمرو زبانی: گذشتن: عبور کردن (بن ماضی: گذشت، بن مضارع: گذر) / قلمرو ادبی: از پای درآوردن: کنایه از «نیروی کسی را گرفتن»

سنجاقک گفت: « تو سنگ مهربانی هستی؛ ولی سنگ چه طور می‌تواند به یک گیاه تشنه کمک کند؟»

سنگ گفت: « اگر تو کمک کنی، ریشه خشک این جوانه سیراب می‌شود. من مرداب پیری را می‌شناسم که سال‌هاست در چند قدمی این جا به خواب رفته است. سنجاقک مهربان! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن. به او بگو در نزدیکی تو جوانه‌ای در حال مرگ است. بگو، اگر خودت را به او برسانی، سبز می‌شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می‌کند».

قلمرو زبانی: سیراب: سیر شده از آب / شناختن: (بن ماضی: شناخت، بن مضارع: شناس) / رساندن: (بن ماضی: رساند، بن مضارع: رسان) / قلمرو ادبی: مرداب پیر: استعاره و جانبخشی

سنجاقک به هوا پرید. بال‌های  توری اش را تکان داد و فریاد زد: « من برای جوانه آب می‌آورم.»

جوانه با شنیدن اسم آب، چشم‌هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و سنجاقک را، تا زمانی که در افق از نظر ناپدید شد، نگاه کرد. بعد جوانه لبخند غمگینی زد. نور کم رنگ شادی، در قلبش جان می‌گرفت. با خوش حالی و امید دوباره سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشم‌هایش را بست.

قلمرو زبانی: پریدن: (بن ماضی: پرید، بن مضارع: پر) / آوردن: (بن ماضی: آورد، بن مضارع: آور) / نظر: چشم / گرفتن: (بن ماضی: گرفت، بن مضارع: گیر) / گذاشتن: نهادن (بن ماضی: گذاشت، بن مضارع: گذار) / بستن: (بن ماضی: بست، بن مضارع: بند) / قلمرو ادبی: نور شادی: اضافه تشبیهی / جان گرفتن: کنایه از «نیرو گرفتن» / زانوی سنگ: اضافه استعاری

سنگ با بی صبری در انتظار بازگشت سنجاقک بود. گاهی چشم‌هایش را می‌بست و به فکر فرو می‌رفت. به سبزه‌ها و جوانه‌های بی شماری فکر می‌کرد که پس از جاری شدن مرداب، به دنیا می‌آیند.

هوا گرم‌تر شده بود. خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیش‌تر بر سینه زمین پهن می‌کرد. در اطراف سنگ، همه چیز آرام بود. تنها گاهی بوته‌های  خار تکانی می‌خوردند و یا صدای خزیدن حشره‌ای بر زمین گرم، به گوش می‌رسید. سنگ خسته بود. پشتش از تابش نور خورشید گرم شده بود. چشم‌هایش را بر هم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت؛ اما ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد. اندیشه تشنگی جوانه، لحظه‌ای او را آرام نمی‌گذاشت. سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک، لحظه‌ها را می‌شمرد.

قلمرو زبانی: خزیدن: (بن ماضی: خزید، بن مضارع: خز) / رسیدن: (بن ماضی: رسید، بن مضارع: رس) / گذاشتن: نهاد، رها کردن (بن ماضی: گذاشت، بن مضارع: گذار) / شمردن: (بن ماضی: شمرد، بن مضارع: شمر) / قلمرو ادبی: چشم در «چشم‌هایش را می‌بست»: مجاز از پلک / سینه زمین: اضافه استعاری / چشم در «چشم‌هایش را بر هم گذاشت »: مجاز از پلک

سنجاقک بال‌زنان خود را به مرداب رساند. مرداب آسوده و بی خیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود. کمی، آن طرف‌تر، گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود. دست‌های  گیاه به طرف مرداب دراز شده بود؛ مثل این بود که در آخرین لحظه‌های  زندگی خود می‌خواسته چیزی به مرداب بگوید.

سنجاقک به مردابکه از زندگی آرام و یک نواختش راضی بود نگاه کرد. قلبش از درد فشرده شد. بال‌هایش را به هم زد و روی یکی از نی‌های  درون مرداب نشست و آن را تکان داد.

مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت: « چه کسی می‌خواهد خواب راحت را از من بگیرد؟»

قلمرو زبانی: آسوده: بی خیال / گفتن: (بن ماضی: گفت، بن مضارع: گو) / یک نواخت: فاقد تغییر یا تنوع / راضی: خرسند (هم آوا؛ رازی: بازخوانده به «ری») / قلمرو ادبی: قلبش فشرده شد: کنایه از اینکه «دلش گرفت»

سنجاقک گفت: « دوست من! در چند قدمی تو جوانه‌ای در حال مرگ است. جوانه تشنه است و آب می‌خواهد. اگر خودت را به او برسانی، سبز می‌شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می‌کند.»

مرداب اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: « من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم! زودتر از پیش من برو تا بقیه خواب‌های خوشم را ببینم! »

سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد. مرداب دوباره به خواب فرورفته بود. همه جا ساکت و آرام بود. تنها گاهی صدای بال زدن پرنده‌ای سکوت تلخ مرداب را می‌شکست.

سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند. لب های خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوش حالی گفت: سنجاقک مهربان! برایم از مرداب بگو. از سرسبزی و آب بگو. آیا مرداب قبول کرد خودش را به من برساند؟»

قلمرو زبانی: طراوت: شادابی / قلمرو ادبی: اخم: مجاز از ابرو / اخم‌هایش را درهم کشید: کنایه از «ناراحتی و خشم نشان دادن» / لب: مجاز از دهان (لب های جوانه باز شد.)/ لب های جوانه: اضافه استعاری

سنجاقک گفت: « اگر مرداب راه می‌افتاد و بر زمین جاری می‌شد، دیگر مرداب نبود، جویبار بود، یا رودخانه قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را به این دشت بی حاصل به ارمغان می‌آورد، اما مرداب گفت که طراوت و سرسبزی را دوست ندارد».

سنگ آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. بر زمینه آبی آسمان، پرنده‌ای در پرواز بود. پرنده آن قدر بالا بود که مثل نقطه سیاه کوچکی به نظر می‌رسید. سنگ با نگاهی غمگین او را دنبال کرد. بعد آهی کشید و با ناامیدی گفت: «بله، مرداب طَراوت و سرسبزی را دوست ندارد. مرداب از جنس جویبار و رود و دریاست ولی قلبش از سنگ است. دل مرداب حتی از بدن من هم سخت‌تر است. او خشک شدن جوانه‌ها و گل‌ها را می‌بیند؛ اما دستش را برای نجات آن‌ها دراز نمی کند».

قلمرو زبانی: راه افتادن: حرکت کردن / جویبار: جوی بزرگ / ارمغان: ره آورد، سوغات / قدر: اندازه (هم آوا، غدر: نابکاری، خیانت) / قلمرو ادبی: زمینه آسمان: اضافه تشبیهی / مثل نقطه سیاه کوچکی: تشبیه / جویبار و رود و دریا: تناسب / قلبش از سنگ است: کنایه از اینکه سنگدل است؛ جانبخشی

جوانه با نا امیدی سرش را پایین انداخت. اندوه زیادی در قلب کوچکش لانه کرده بود. تشنگی داشت کم کم او را از پای در می‌آورد. اندوه بزرگ جوانه، سنگ را هم آزار می‌داد.

حشره کوچک با شتاب از کنار سنگ گذشت و خودش را در میان شاخه‌های  یک بوته خار پنهان کرد. سنگ، به نقطه‌ای که حشره در آن جا پنهان شده بود، خیره شد. بعد سرش را بالا آورد و به بوته خار نگاه کرد. بوته خار با تعجب گفت: « چرا این طور به من خیره شده‌ای»؟

قلمرو زبانی: گذشتن: عبور کردن (بن ماضی: گذشت، بن مضارع: گذر)/ طور: گونه (هم آواگونه، تور: دام)  / قلمرو ادبی: اندوه … لانه کرده بود: استعاره پنهان / از پای در آوردن: کنایه از «نیروی کسی را گرفتن»

سنگ به خود آمد و گفت: « ای بوته خار! تو همیشه سرسبزی. بگو که برای ادامه زندگی آب را از کجا به دست خواهی آورد»؟

بوته خار گفت: « آب را برای چه می‌خواهی»؟

سنگ، جوانه را که بی حال و ناتوان بر زمین افتاده بود، به بوته خار نشان داد و گفت: « این جوانه تشنه است و آب می‌خواهد. چگونه می‌توانم ریشه خشک او را سیراب کنم؟»

بوته خار گفت: « سال‌هاست که خاک شور این دشت، طعم گوارای آب را نچشیده است. در این زمین خشک نه جویباری هست، نه رودی و نه چشمه‌ای. ما بوته‌های خار، با ریشه‌های  بلندمان آب را از دل زمین بیرون می‌کشیم. در این زمین خشک، گاهی جوانه‌ای سر از خاک بیرون می‌آورد؛ ولی از تشنگی می‌میرد. تشنگی، جوانه تو را هم از پای در می‌آورد».

قلمرو زبانی: خار: (هم آواگونه، خوار: پست، فرومایه) / گوارا: زودهضم و دلنشین، از فعل «گواریدن» / چشیدن: (بن ماضی: چشید، بن مضارع: چش)/ قلمرو ادبی: به دست آوردن: کنایه / جویباری، رودی و چشمه: تناسب / دل زمین: اضافه استعاری

چیزی در قلب سنگ فشرده شد. اندیشه مرگ جوانه، دلش را به درد آورد. جوانه که از تشنگی بی تاب شده بود، با نا امیدی خودش را به این طرف و آن طرف می‌کشید. ریشه کوچکش را برای پیدا کردن آب در دل زمین به هر سویی می‌فرستاد. خورشید سرش را به سینه آسمان تکیه داده بود و گرم‌تر از همیشه می‌تابید. جوانه به سختی نفس می‌کشید و سنگ با اندوه بسیار به او نگاه می‌کرد.

جوانه آرام آرام بر زمین افتاد. انگار چیزی در دل سنگ شکست. قلبش فشرده شد. چشم‌هایش را بست تا مرگ جوانه را نبیند. چشم‌های  جوانه نیمه باز بود و آخرین نگاه‌های  خود را در جست و جوی آب به روی خاک می‌فرستاد. دیگر جوانه همه جا را تیره و تار می‌دید. تاریکی هر لحظه بیش‌تر می‌شد؛ اما در لحظه‌ای که تیرگی می‌خواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد، ناگهان رطوبت دل پذیر و گوارایی را در ریشه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و فریاد زد: « آب! بوی آب می‌شنوم!».

قلمرو زبانی: فشردن: (بن ماضی: فشرد، بن مضارع: فشر) / فرستادن: (بن ماضی: فرستاد، بن مضارع: فرست) / تابیدن: (بن ماضی: تابید، بن مضارع: تاب) / انگار: پنداری / قلمرو ادبی: دل در «دل را … آورد»:  دل مجاز از وجود / دل زمین: اضافه استعاری / سینه آسمان: استعاره / دل سنگ: اضافه استعاری / بوی آب می‌شنوم: حس آمیزی

جوانه  تکانی خورد و به جلو نگاه کرد. تیرگی از برابر چشم‌هایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی می‌دید. جوانه به زمین خیره شد. آب پاک و درخشانی زیر پایش بر زمین دشت جاری بود. آب به روشنی آفتاب بود و به زیبایی زندگی.

جوانه، با بهت و حیرت به این آب دل پذیر و خنک نگاه کرد. ریشه اش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگ‌های  کوچکش را در آب شست. خاک تشنه، آب را با دل و جان می‌مکید.

جوانه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا سرچشمه این آب دل پذیر را پیدا کند اما ناگهان بر جای خود خشکش زد: سنگ شکافته شده بود و از قلب او، چشمه پاک و زلالی می‌جوشید.

قلمرو زبانی: گریختن: فرار کردن (بن ماضی: گریخت، بن مضارع: گریز) / بهت و حیرت: سرگشتگی، شگفتی / دل پذیر: دلپسند / سپردن: واگذار کردن (بن ماضی: سپرد، بن مضارع: سپار) / شستن: (بن ماضی: شست، بن مضارع: شو، شور) / مکیدن: (بن ماضی: مکید، بن مضارع: مک) / شکافتن: (بن ماضی: شکافت، بن مضارع: شکاف) / جوشیدن: (بن ماضی: جوشید، بن مضارع: جوش) / قلمرو ادبی: تیرگی از برابر چشم‌هایش گریخته بود: جانبخشی /  با دل و جان: کنایه از با همه وجود

فرصتی برای اندیشیدن

۱- دربارۀ ارتباط محتوایی این داستان با مصراع «از محبّت خارها گل می‌شود» توضیح دهید. داستان پیرامون جانفشانی و از خودگذشتگی است. کشمکش اصلی داستان میان سه نقش‌آفرین است: گیاه، مرداب و سنگ. سنگ و مرداب بر سر زندگی در کشمکش اند. مرداب مرگ آفرین است و سنگ جانبخش. سرانجام سنگ، جان خود را می فشاند تا به گیاه جان ببخشد.

۲- به نظر شما چه عواملی سبب گردید، از دل سنگ، چشمۀ پاک و زلال جاری شود؟ به این دلیل که در دل سنگ، مهر، جانفشانی از خودگذشتگی و دیگردوستی موج می زد.

پی دی اف درس دوم فارسی هشتم
تشبیه در ادب پارسی
گزار
گزاردن گذاشتن گذشتن
Follow by Email
YouTube
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا