رئالیسم

واقع‌گرایی به عنوان شیوه‌ای آفرینشگر، پدیده‌ای تاریخی است که در مرحله‌ای معیّن از تکامل فکری بشر به‌وجود آمد؛ یعنی زمانی که انسان‌ها به شناخت ماهیت و جهت تکامل اجتماعی نیاز مبرمی داشتند و آن هنگامی بود که مردم سرچشمه‌ اعمال و افکار انسان‌ها را علت‌های مادی می‌دانستند و معتقد بودند باید عملکرد نظام روابط اجتماعی مشخص و معین گردد.

در حقیقت. ادبیّات واقع‌گرایانه (رئالیستی) موضوع کار خود را در جامعه‌ معاصر و ساخت و مسائل آن می‌یافت؛ بنابراین چنین ادبیّاتی نمی‌توانست مانند رمانتی‌سیسم، فردی و اشرافی باشد. رئالیسم مکتبی عینی و غیرشخصی است و قهرمانان رمان‌های رئالیستی نیز نه افرادی غیرعادی بلکه از مردم عادی اند.

در حدود سال ۱۸۴۲ قالب‌های کهن رمانتیک که در طی دهه‌ چهارم این قرن غلبه داشت. راه زوال می‌سپرد. هر چند ویکتورهوگو و چند تن دیگر تا سال‌ها پس از آن هم‌ به سرودن اشعار رمانتیک ادامه دادند.

واقع گرایی کمابیش از سال ۱۸۳۰ به بعد پا به عرصه‌ ظهور گذاشت. عوامل ظهور این مکتب را چند منبع دانسته‌اند:

نخست شمار زیادی از نویسندگان و هنرمندان نه چندان نامی – معمولاً تهی‌دست – با ذوق و سلیقه‌های متفاوت که در محله‌ لاتین پاریس، کولی‌وار می‌زیستند و خیال‌پروری رمانتیک‌ها را مسخره می‌کردند.

دوم کاریکاتوریست‌ها و نقاشان مکتب باربیزون بودند. این مکتب در نقاشی رایج بود و میان سال‌های۱۸۳۰ و۱۸۷۰ رونق داشت و نام خود را از دهکده‌ باربیزون در شمال فرانسه گرفته بود. پیروان این مکتب در کار پرداختن مناظر طبیعت، سنت‌های نقاسی کلاسیک و ایتالیایی را که مرسوم آن زمان بود، منسوخ می‌شمردند و خواهان مشاهده‌ مستقیم طبیعت بودند. آنان در برابر واقعیت گریزی مکتب رمانتیک واکنش نشان می‌دادند و برای مضامین آثار خود به مناظر فرانسه و زندگی ساده روی آوردند.

از سال ۱۸۵۰ به بعد، واقع گرایی دو شاخه می‌شود:

نخست واقع گرایی هنری که مکتب هنر برای هنر، مدافع آن است. تئوفیل گوتیه (۱۸۶۷–۱۷۸۲) سخن‌سرا و سخن‌سنج قرن نوزدهم فرانسه که از شخصیت‌های برجسته‌ رمانتی‌سیسم به‌شمار می‌رود. یکی از اعضای این مکتب است، گوستاو فلوپر، رمان‌نویس مشهور فرانسوی و از طرف‌داران مکتب پارناس را نیز می‌توان در همین تقسیم‌بندی جای داد. پارناس از کوه‌های باستانی یونان است. در سال ۱۸۶۶ جُنگی با عنوان پارناس معاصر، مجموعه‌ اشعار نو انتشار یافت. به شاعرانی که اشعار آن‌ها در این جُنگ چاپ شده بود، پارناسیان می‌گفتند.

دوم واقع گرایی علمی یا طبیعت‌گرایی که امیل زولا (۱۹۰۲-۱۸۴۰) رمان‌نویس فرانسوی، پیشوای ناتورالیست‌ها از آن به عنوان فرمول کاربرد علم نوین در ادییّات دفاع می‌کند. طبیعت‌گرایی در زمینه‌ انگشت نهادن بر پلیدی‌ها و زشتی‌هایی که بی‌محابا و به دقت به توصیف آن‌ها می‌پردازد، یک دو گام از واقع گرایی اولیه فراتر می‌رود. در این مورد از قدیم، لطیفه‌ای وجود دارد که می‌گویند: آدم واقع گرا به بیلچه می‌گوید: بیلچه؛ امّا طبیعت‌گرا می‌گوید: کج بیل کهنه‌ لعنتی.

در مجموع واقع‌گرایی را می‌توان به انواع زیر تقسیم کرد:

واقع‌گرایی ابتدایی: در این نوع از رئالیسم که بیش‌تر از کارهای بالزاک آغاز می‌شود، در حقیقت رئالیسم ابتدایی خود را متعهد به بازآفرینی دقیق و کامل و صادقانه‌ محیط اجتماعی و جهان معاصر می‌بیند، امّا این بازآفرینی بسیار ساده و همه فهم است و هیج الگویی ارائه نمی‌شود. داستان کوتاه شنل، نوشته‌ گوگول (۱۸۵۲-۱۸۰۹) روسی نمونه‌ خوبی برای این نوع است. نویسندگان بزرگ روسی مانند تورگینیف (۱۸۱۸-۱۸۸۳) نویسنده‌ رمان بزرگ پدران و پسران و لئون تولستوی (۱۹۱۰-۱۸۲۸) آفریننده‌ شاهکار رئالیسم روسی رمان جنگ و صلح و داستایوسکی (۱۸۸۱-۱۸۲۱) نویسنده‌ جنایت و مکافات و اثربی‌نظیر برادران کارامازوف در این ردیف جای دارند.

واقع‌گرایی سوسیالیستی: این نوع از رثالیسم از سال ۱۹۲۱ در شوروی به شرح داستان‌های انقلاب و مبارزه‌ مردم اختصاص یافت. بنیان این مکتب بر تأکید بر روی کار بنا شده بود و طرفداران آن معتقد بودند که در جامعه‌ سرمایه‌داری، کار را مثل یک نوع بدبختی می‌نگرند؛ در حالی که کار عنصری خلاق است و باعث شکوفایی انسان و جامعه می‌گردد؛ از این‌رو هنرمند باید مردم را به کار تشویق کند. از آثاری که در این مکتب نوشته شد، سیمان اثر گلادکوف (تولد ۱۸۸۳) و ولگا به خزر می‌ریزد اثر پیلنیاک (زادسال: ۱۸۹۴) و دن آرام، نوشته‌ شولوخف را می‌توان نام برد.

واقع‌گرایی انتقادی: در این نوع از واقعگرایی، معمولاً قهرمانان داستان از محیط خویش جلوترند و برای رسیدن به اجتماعی تازه تلاش می‌کنند. واقع گرایی انتقادی برخلاف واقع گرایی ابتدایی که بدبینانه است، مکتبی امیدوار و خوش‌بین است. بنیان‌گذار این مکتب ظاهراً ماکسیم گورکی (۱۹۳۶-۱۸۶۸) نویسنده‌ نامدار روس و نویسنده‌ کتاب مشهور مادر است. بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان چون ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی و دیگران در این دبستان جای می‌گیرند.

واقع‌گرایی جادویی: گابریل گارسیا مارکز، نویسنده‌ معاصر آمریکای لاتین با نوشتن رمان «صد سال تنهایی»، سبک واقع گرایی جادویی را بنیاد نهاد. مارکز در آثارش از تخیل، اسطوره، جادو و عجایب استفاده می‌کند؛ امّا نوشته‌های او به شدت تعهدآمیز و واقعگرایانه است.

در داستان‌هایی که به سبک واقع‌گرایی جادوبی نوشته شده‌اند، همه چیز عادی است؛ امّا یک عنصر جادویی و غیرطبیعی در آن‌ها وجود دارد؛ مثلا در داستان زیباترین غریق جهان، اثر مارکز، مرده‌ای را از آب می‌گیرند که آن‌قدر بزرگ است که از هیج دری وارد نمی‌شود و هیج لباسی به اندازه‌ او نیست و هیج تختی تحمل وزن او را ندارد. در حقیقت این جسد، نماد فرهنگ فراموش شده‌ جامعه است که اکنون برای مردم قابل درک و تحمل نیست.

نویسنده‌ معروف مکزیکی کارلوس فوئنتس (۱۹۲۷) داستان کوتاه «آئورا» را به‌شیوه‌ واقع‌گرایی جادویی نوشته است.

اوکتاویو پاز

 سخن‌سرا و نویسنده معاصر مکزیک در سال ۱۹۱۴ در مکزیکو زاده شد. پدرش وکیل دعاوی زاپاتا، انقلایی معروف بود. پاز در دوران جوانی در زمره‌ دانشجویان انقلابی و مبارز بود. او در آثارش، اصالت را به دهقانان و کارگران مزارع می‌دهد. اوکتاویو پاز در سال ۱۹۹۰ برنده‌ جایزه‌ ادبی نوبل شد.

دسته گل آبی

خیس عرق از خواب بیدار شدم. بخار داغ از پیاده‌رو پوشیده از آجر قرمز که تازه رنگ شده بود، برمی‌خاست. پروانه‌ای با بال خاکستری به چراغ زرد خیره شده بود و دور آن چرخ می‌زد. از صندلی راحتی‌ام پریدم و با پای برهنه از اتاق بیرون زدم و مواظب بودم تا پایم را روی عقربی که برای هواخوری از پناهگاهش بیرون آمده بود، نگذارم. به سوی پنجره‌ کوچکی رفتم و هوای روستا را در سینه فرو بردم. صدای نفس سنگین و زنانه‌ شب به گوش می‌رسید. به وسط اتاق بازگشتم و از کوزه‌ای، آب در ظرف مسین ریختم و حوله‌ام را خیس کردم. پارچه‌ خیس را به سینه و پاهایم مالیدم و کمی خودم را خشک کردم و وقتی که مطمئن شدم ساسی لابه‌لای لباس‌هایم پنهان نشده، لباس پوشیدم. از راه‌پله‌های سبز پایین دویدم. در آستانه‌ در مهمان‌خانه با صاحب آن برخورد کردم. مردی یک چشم و کم‌حرف بود. روی چارپایه‌ای حصیری نشسته بود و سیگار می‌کشید و چشمش نیمه‌باز بود. با صدای گرفته‌ای پرسید:

«کجامی‌روی؟»

«می‌روم قدم بزنم. هوا خیلی گرم است.»

«هوم م. همه‌جا بسته است. چراغ‌های خیابان هم روشن نیست. بهتر است در خانه بمانی.» شانه‌هایم را بالا انداختم و زیر لب گفتم: «زود برمی‌گردم» و در دل تاریکی فرورفتم. ابتدا هیچ چیز را نمی‌دیدم. در طول سنگ فرش خیابان کورمال کورمال گام برمی‌داشتم. ناگهان ماه از پشت ابری تیره تابید و دیوار سفیدی را که اندکی رمبیده بود، روشن کرد.

ایستادم. سفیدی دیوار چشم‌هایم را می‌زد. باد به آهستگی ناله می‌کرد. بوی درخت نارگیل را در سینه فرودادم. شب، مملو از صدای برگ و حشره بود. جیرجیرک‌ها در میان علف‌های بلند، خیمه زده بودند. سرم را بلند کردم. آن بالا هم ستاره‌ها خیمه زده بودند. با خود اندیشیدم که جهان، نظام گسترده‌ای از نشانه‌هاست. زمزمه‌ گفت و شنودهایی است میان موجودات غول‌آسا. رفتار من، صدای جیرجیرک‌ها، چشمک ستارگان، چیزی جز مکث هجاها نیست. فرازهای پراکنده‌ای از همان گفت و شنودها. این کدامین واژه است که من تنها یک هجای آنم؟ چه کسی آن را بر زبان می‌راند؟ به چه کسی آن را خطاب می‌کند؟ سیگارم را روی پیاده‌رو می‌اندازم. تا به زمین برسد؛ خطی روشن و منحنی در فضا می‌کشد و مثل ستاره‌ دنباله‌داری از خود جرقه‌ای خرد به اطراف می‌پراکند.

مدت زمانی دراز، آهسته قدم زدم. آزاد بودم و میان لب‌هایی که در آن لحظه مرا با شادمانی به کلام می‌آوردند، احساس ایمنی می‌کردم. شب، باغی از چشم‌ها بود. از خیابان که گذشتم، صدای کسی را شنیدم که از دری بیرون می‌آمد. سرم را برگرداندم؛ امّا نتوانستم چیزی ببینم. با شتاب پیش رفتم. لحظه‌ای بعد صدای سنگین صندلی‌هایی را که بر سنگ‌فرش داغ به‌زمین کشیده می‌شد، شنیدم. هر چند سایه با هر گام به من نزدیک‌تر می‌شد، نمی‌خواستم رو برگردانم. خواستم بدوم؛ نتوانستم. ناگهان بر جا میخ‌کوب شدم. پیش از آن‌که بتوانم از خود دفاع کنم، فشار نوک دشنه‌ای را برپشتم احساس کردم که با صدایی خوش و آهنگین گفت:

«تکان نخورید، آقا وگرنه فرومی‌کنم.» بی‌آنکه برگردم پرسیدم:

«از جان من چه می‌خواهی؟»

با صدای نرم و تقریباً دردآلود پاسخ داد: «چشم‌هایتان را آقا.»

«چشم‌هایم؟ چشم‌هایم به جه کار شما می‌آید؟ ببینید. من مقداری پول نقد دارم. زیاد نیست؛ امّا باز بهتر از هیج است. اگر ولم کنید، دار و ندارم مال شما؛ مرا نکشید.»

«نترسید، آقا؛ شما را نمی‌کشم. من فقط چشم‌های شما را می‌خواهم.»

دوباره پرسیدم: «آخر چشم‌هایم به چه درد شما می‌خورد؟»

«همسرم ویار کرده است. دسته گلی از چشم‌های آبی می‌خواهد و پیدا کردن چشم‌های آبی در این دور و برها چندان آسان نیست.»

«چشم‌های من درد شما را دوا نمی‌کند. چشم‌های من میشی است نه آبی.»

«مرا دست نیندازید، آقا. من خیلی خوب می‌دانم که چشم‌های شما آبی است.» «چشم‌های همنوعت را درنیاور. من در ازای آن چیز دیگری به شما می‌دهم.» با خشونت گفت: «موعظه نکن. برگرد ببینم.»

سرم را برگرداندم. ریزه‌اندام و ظریف بود. کلاهی حصیری نیمی از صورتش را پوشانده بود. در دست راستش دشنه‌ای پهن و بومی بود که زیر نور ماه می‌درخشید.

«بگذارید صورتتان را ببینم.»

کبریتی آتش زدم و نزدیک صورتم گرفتم. با درخشش نور، چشم‌هایم را بستم. با انگشتان استوارش، پلک‌هایم را از هم گشود. نمی‌توانست خوب ببیند. روی نوک پنجه‌های پایش ایستاد و سخت به من خیره شد. شعله‌ کبریت انگشتانم را سوزاند. انداختمش.

لحظه‌ای خاموش گذشت.

«حالا قانع شدید؟ دیدید چشم‌های من آبی نیست؟»

پاسخ داد: «خیلی زرنگید. ها؟ بگذارید درست ببینم ؛ یکی دیگر روشن کنید.» کبریت دیگری آتش زدم و نزدیک چشم‌هایم گرفتم.

آستینم را چنگ زد و فرمان داد:

«زانو بزن!»

زانو زدم. با یک دست موهایم را چنگ زد و سرم را به عقب کشید. دستپاجه و عصبی به رویم خم شد. دشنه‌اش آهسته آن قدر پایین آمد که به پلک‌هایم خورد. چشم‌هایم را بستم.

فرمان داد «بازشان کن!»

چشم‌هایم را باز کردم. شعله، مژه‌هایم را سوزاند. ناگهان رهایم کرد.

«بسیار خوب. آبی نیست. گورت را گم کن.»

ناپدید شد. به دیوار تکیه دادم و سرم را در دست‌هایم گرفتم. کش و قوسی کردم، سست شدم و به زمین افتادم و تلاش کردم دوباره بلند شوم. یک ساعت تمام در آن شهر خلوت و خالی دویدم. به میدان شهر که رسیدم. صاحب مهمان‌خانه را دیدم که هنوز در آستانه‌ در نشسته بود. بی‌آن‌ که کلمه‌ای بر زبان بیاورم» داخل شدم.

روز بعد شهر را ترک کردم.

نوشته‌ اوکتاویو باز

ترجمان:‌ سیمین دخت چهره‌گشا

 نویسنده و سخن‌سرای معاصر ترکیه در سال ۱۹۳۶ به جهان آمد. آثار او ترجمان احساس زندگی روشن‌فکران ترکیه است که دستخوش نوسان‌های سیاسی و مناسبات اقتصادی کشور خویش‌اند. از میان داستان‌های کوتاه ادگو مجموعه‌ «در قایق» شایان توجه است. این مجموعه در سال ۱۹۷۹ جایزه‌ ادبی ملّی ترکیه را برای او به ارمغان آورد. او «فریاد» را در سال ۱۹۸۲ نوشت. ادگو صاحب رمانی است به نام «او» که از آن فیلمی ساخته شد و جایزه‌ نخست فستیوال سینمایی برلین را در سال ۱۹۸۳ برد.

نه، این فریاد من نبود. من فریاد نکشیدم. دلیلی نداشتم فریاد بکشم. نیازی برای فریاد کشیدن نبود؛ فقط دیدم که سه نفر داشتند مردی را به زور می‌بردند و او نمی‌خواست با آن‌ها برود. ناگهان خود را از چنگ آن‌ها رها ساخت و به گودالی پرید. درست همین وقت بود که یکی فریاد کشید. نفهمیدم صدای مرد بود یا زن. فریاد به گوشم رسید. بی‌آن که بفهمم به چه سبب بود. شاید این‌که: بیا این‌جا، فرار کن، من این‌ جایم. سه مرد بزهکار به گودال سرازیر شدند. به سر او ریختند. دست و پای او را گرفتند و بیرون کشیدند. غفلتاً یکه خوردند؛ دور و بر خود را برانداز کردند. باید فریاد را شنیده بودند؛ امّا چندان توجهی نشان ندادند و از نو دست به کار شدند.

به خودم گفتم: چه کار خودسرانه‌ای؛ روز روشن، انسانی را به زور می‌برند و هیج تنابنده‌ای جلویشان را نمی‌گیرد. بار دیگر صدای فریاد آمد؛ امّا فریاد مرد گرفتار شده نبود. پس که فریاد کشیده بود؟ به نظر نمی‌آمد که آن از بزهکاران بوده باشد. پس باید کس دیگری نیز در این نزدیکی‌ها باشد؛ امّا نه من و نه آن‌ها او را نمی‌دیدند. گویی مخاطب فریاد، من بودم و از من می‌خواست مرد گرفتار را آزاد کنم؛ امّا من که به تنهایی کاری از دستم برنمی‌آمد که بتوانم در برابر آن سه نفر انجام دهم. اصلاً نمی‌دانم چرا او را به زور می‌بردند؛ از کجا می‌توانستم این را بدانم؟

اتقاقی بود که من شاهد این ماجرا شده بودم؛ می‌توانستم اصلاً آن‌ جا نبوده باشم. اگر من ندیده بودم، آن وقت کس دیگری هم آن را ندیده بود. کسی هم آن‌ جا نبود که ببیند؛ امّا درستش این است که اگر من آن‌ جا نمی‌بودم، امکان داشت کس دیگری آن‌جا باشد. هر رویدادی حتماً شاهدی از خود دارد.

واقعاً چنین است؟

نمی‌دانم. امّا می‌باید چنین باشد.

وقتی تو در جایی نیستی. کس دیگری جای تو را دارد؛ امّا در این ماجرا کسی به جای من نبود. به جای خودش بود. اصلاً شاید من هم آن‌ جا نبودم (هرگز دلم نمی‌خواست به‌جای دیگری باشم). شاید کس دیگری فریاد زده بود. شاید کس دیگری پیش رفت و سعی کرد مرد گرفتار را برهاند و شاید مثل تو پشت بوته پنهان می‌شد و تنها به مشاهده‌ واقعه بسنده می‌کرد. البته کسی آن‌جا نبود. نه در نزدیک و نه به جای من به جز سه نفر بزهکار و مرد گرفتار و من که از پشت بوته، نگرنده‌ ماجرا بودم، هیج آدمیزاده‌ای آن‌جا نبود.

خوب. پس آن که فریاد کشید. کجا بود؟

نمی‌دانم؛ بار دیگر تکرار می‌کنم: پایین جایی که من پشت بوته ایستاده‌ام، سه نفر بزهکار و یک مرد گرفتار دیده می‌شوند و من که پنهان شده‌ام، باز فریاد به گوشم خورد.

سه مرد بزهکار به هراس افتادند. از کار خود دست برداشتند. به دور و بر خود نگاه کردند. چیزی به یک‌دیگر گفتند. من پشت بوته بیش‌تر خم شدم که مرا نبینند و خیال کنند که فریاد از من بود. اگر مرا پیدا می‌کردند، چه می‌گفتند؟ در یک دست من کارد است؛ باید این را توضیح می‌دادم. جه بسا که آن مرد را رها می‌کردند و مرا می‌بردند. مرا ندیدند؛ خدا را شکر که مرا نمی‌دیدند. نگاهی به دور و برکردند و دوباره به سوی مرد گرفتار رفتند. این مرد با هر سه نفرشان درگیر بود. البته بی‌سر و صدا. یک آدم شگفت، نه؟ فکر می‌کردم که این وضع چندان دوام نمی‌آورد. در همین وقت، اتومبیلی از نزدیک می‌گذشت. به خودم گفتم که سرنشینانش متوجه این درگیری شده و مرد گرفتار نجات می‌یابد؛ چون که نگه می‌دارند، ببینند چه خبر است و بزهکاران دور می‌شوند.

متأسفانه اتومبیل رد شد و مرد رهایی نیافت. به دور نگاه کردم؛ دیدم شورلت سیاهی می‌آید (من از جای خود بر جاده اشراف داشتم و زودتر از آن چهار نفر اتومبیل را دیدم). خوشحال شدم. شاید نه به خاطر آن‌که پیش‌بینی من واقعیت بیابد، بلکه از آن‌رو که گرفتار رهایی یابد. بزهکاران به آمدن اتومبیل توجه چندانی نکردند. حتّی سعی نکردند خود را پنهان کنند یا این‌که قربانی خود را مخفی کنند. رفتارشان با آن مرد چنان بود که گویی در بیابان یا در جنگلی متروک به این کار دست زده بودند.

شورلت سیاه به آرامی نزدیک شد. مرد گرفتار ناامیدانه به آن چشم دوخت؛ امّا شورلت که تاکسی سفارشی می‌نمود، نگه نداشت. حتّی از سرعت خود نکاست که نگاهی کند. به‌شتاب خود افزود و به سرعت از آن‌جا دور شد.

سرنشینان اتومبیل بهتر از من می‌توانستند آن‌ چه را می‌گذشت، ببینند.

ممکن است نخواستند که راننده نگه دارد و شاید خود راننده بدان اهمیت نداد. اتومبیل که رد شد، بار دیگر فریاد به گوش رسید (این بار طولانی‌تر و تکان‌دهنده‌تر). باز هم نفهمیدم چه گفت؛ ولی همان صدا بود؛ فریادی ساده.

آدم‌ربایان دوباره مکث کردند. نگاهی به دور و برکردند. بعد به کار مرد گرفتار پرداختند. کارد در دست برای بریدن قلمه و سبد خالی در دست دیگر (هنوز یک ترکه هم نبریده بودم) و در همان حال ماجرا را دنبال می‌کردم. یک‌دفعه متوجه شدم که بیش از آن چهار نفر علاقه دارم بدانم این فریاد از کجاست و چه می‌گوید. به سرزنش وجدان افتادم: انسانی را می‌ربایند و تو بی‌تفاوت ایستاده [ای] و به کمک نمی‌روی؟ امّا چیزی نگذشت که کار خود را توجیه کردم: اینکه اتومبیل نایستاد. فردی که فریاد زد پیدا نشد و این‌که سه نفر مرد با گستاخی و بی‌ملاحظه مردی را در جاده‌ باز گرفته‌اند می‌برند و حتّی از نزدیک شدن اتومبیل پروایی ندارند و گویی درگیر یک کار عادی‌اند. همه‌ این‌ها بیش‌تر معنی‌اش آن است که این سه نفر مجری قانون‌اند و چهارمی در واقع مرتکب خطایی شده است. در این صورت دخالت در کارشان ممکن بود به معنای آن باشد که از یک مرد بزهکار جانبداری می‌کنم.

درست؛ ولی اگر مرد گرفتار بی‌گناه و ربایندگان او مجری قانون نبودند، چه؟

امّا مگر پاسخ به این سوالها به عهده‌ مردی است که در یک روز آرام پاییزی برای جمع کردن قلمه از خانه بیرون آمده و برای این کار به دستی کارد و به دست دیگر سبدی خالی دارد و در پشت یک بوته پنهان شده است؟

بلی، همین‌طور است؛ امّا این فریادها از که و از کجا بودند؟

Follow by Email
YouTube
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا