سمبولیسم

نهضت نمادگرایی به دنبال طبیعت‌گرایی‌های افراطی موپاسان و فلوبر و شاعران مکتب هنر برای هنر، به وجود آمد. نکته جالب این است که بنیان‌گذار مکتب جدید، شارل بودلر (۱۸۲۱-۱۸۶۸) بود. او خود از طرفداران هنر برای هنر محسوب می‌شد؛ ولی راه تازه ای را در پیش گرفت و مکتب جدیدی را بنیان گذاشت. او با دیوان اشعارش با عنوان گلهای بدی، دنیای شعر را تکان داد. نسلی که در خلال سالهای ۱۸۵۷ تا ۱۸۸۰ می‌زیست بودلر را پیشوای مسلم خود در شیوه بیان شعر می‌دانست.

سمبولیست ها به جای این که نوشته هایشان را صریح و روشن ارائه دهند، در پی بیان اندیشه ها و عواطف و احساسات مبهم و رازآمیز و بیان ناشدنی بودند. مالارمه می‌گوید: بیان رمز و راز و رؤیا با اشارات غیر مستقیم، نماد را می‌آفریند. در نظر بودلر دنیا جنگلی است، مالامال از علایم و اشارات حقیقت از چشم مردم عادی پنهان است و تنها شاعر با قدرت ادراکی که دارد به وسیله تفسیر و تعبیر این علایم می تواند آن را احساس کند. عوالم جداگانه ای که بر حواس ما تأثیر می‌گذارند، با هم ارتباطات دقیقی دارند که شاعر باید آنها را کشف کند.

بودلر استفاده از زبان نمادین را اساس کار خود قرار داد.

شاید بتوان نمادگرایی را این گونه تعریف کرد: نمادگرایی هنر بیان افکار و عواطف نه از راه شرح مستقیم، نه به وسیله تشبیه آشکار آن افکار و عواطف به تصویرهای عینی ملموس، بلکه از طریق اشاره به چگونگی آنها و استفاده از نمادهایی بدون توضیح برای ایجاد آن عواطف و افکار در ذهن خواننده است.

در ادب فارسی، ادب عرفانی به ویژه در حوزه شعر به شیوه نمادگرایی عمل کرده است.

در این گونه ادبی ده ها واژه نمادین وجود دارد که به وسیله آنها می‌توان به تأویل و تفسیر متون عرفانی پرداخت.

از جمله این واژه ها می توان به موارد زیر اشاره کرد.

رند: نماد انسان کامل / زلف: عالم ماده و کثرات / خال: نقطه وحدت / فقر: بی نیازی از غیر خدا / زاهد: اسلام شناس و نه مؤمن و مسلمان، یعنی زهدفروش / مدّعى: عقل، فلسفه

در اشعار نمادین به ویژه اشعار بودلر تصویرها با همه تفاوت هایی که دارند، دارای نقطه مشترکی اند که با استفاده از آن، شعر را می‌توان تفسیر و حتی معنا کرد.

برخی اصول سمبولیسم

توجه به فلسفه بدبینی که میراث افرادی چون شوپنهاور (۱۸۶۰ـ ۱۷۸۸)، فیلسوف بدبین آلمانی است باعث آن می شد که هنرمندان سمبولیسم هیچ چیزی را مناسب تر از دکورهای مه آلود و مبهمی که تمام خطوط تند و قاطع زندگی در میان آنها محو می شود، ندانند. سخن‌سرای نمادگرا در محیط ابهام آمیز پیرامون خود و در میان رؤیاهایش، تسلیم مالیخولیای خود می شد؛ قصرهای کهنه و متروک و شهرهای خراب و آبهای راکدی که برگهای زرد روی آنها را پوشانده است و نور چراغی که در میان ظلمت شب سوسو می زند و اشباح روی پرده که تکان می خورند و بالاخره سلطنت سکوت و چشمانی که به افق دوخته شده است.

به بیان دیگر، حالت اندوه بار و ماتم زای طبیعت و مناظر و حوادثی که مایه یأس و عذاب و نگرانی و ترس انسان می شوند از ویژگی‌های نمادگرایی است.

نمادگرا‌ها تا حد امکان از واقعیت‌های عینی دور و به واقعیت‌های ذهنی نزدیک می‌شدند.

همه‌ این‌ها جلوه‌هایی از عالم رؤیایی و اسرارآمیزی بود که در اشعار آنان دیده می‌شد. نمادگرا‌ها می‌گفتند: نظریات ما درباره‌ طبیعت، عبارت از زندگی روحی خود ماست. ماییم که حس می‌کنیم و نقش روح خود ماست که در اشیا بازمی‌تابد.

شایان ذکر است که شاعران نمادگرا‌ مانند «بودلر» و «رمبو» نخستین کسانی بودند که به سوی شعر آزاد رفتند و شعر فرانسوی را از قیدهای وزن و قافیه‌ سنتی رها کردند و شکل شعر منثور را به‌کار گرفتند.

سمبولیسم در قرن بیستم پایان نگرفت و همگام با مکاتب قرن بیستم به راه خود ادامه داد. شاید این بدان جهت بود که واقعیت‌های هولناک قرن بیستم با جنگ جهانی و پیامدهای ناگوار آن انسان رنج دیده‌ این قرن را وادار کرد تا از واقعیت به تخیّل پناه ببرد. بنابراین سمبولیسم در قرن بیستم نیز به کار خود ادامه داد.

برخی از بزرگان مکتب سمبولیسم

شارل پیر بودلر (۱۸۶۷-۱۸۲۱) سخن‌سرا، سخن‌سنج و ترجمان فرانسوی؛ او پس از مرگ پدر همواره در مضیقه بود و زندگی تلخی داشت. اثر مشهور بودلر گل‌های بدی است. وی مترجم آثار ادگار آلن پو به زبان فرانسه است.

به دلیل نوگرایی‌های بودلر در ادبیّات، گروهی از نقادان، او را به حق یکی از چهره‌های مهم نوگرایی (مدرنیسم) در ادییّات می‌دانند.

ژان آرتور رمبو (۱۸۹۱-۱۸۵۴) سخن‌سرای فرانسوی و از پیشروان نمادگرایی است. دفترهای مشهور شعر او «اشراق» و «فصلی در دوزخ» نام دارند.

استفان مالارمه (۱۸۹۸-۱۸۴۲) از سخن‌سرایان نمادگرای فرانسه است. وی موجزگو بود و در آثارش ابهام شعری فراوان دیده می‌شود. مالارمه در پی آن بود تا شعر را از بند امور مادی و محسوس برهاند.

مهم‌ترین دفترهای شعر او «بعد از ظهر یک فون» و «نظم و نثر» است.

ازرا پاوند (۱۹۷۲-۱۸۸۵) یکی از درخشان‌ترین چهره‌های ادب نوین جهان است. او اهل انگلستان بود که به علّت نفرت از جنگ و نارضایی از اوضاع انگلستان، این کشور را برای همیشه وانهاد و به فرانسه و ایتالیا رفت. ازرا پاوند از پیشگامان نهضت تصویرگرایی در انگلستان بود.

او یکی از بانفوذترین شاعران سده‌ بیستم است که تأثیری شگرف بر شعر نوین داشته است. سروده‌های او متأثر از شعر یونان باستان، اشعار شرقی و شیوه‌ پرداخت نمادگرا‌ها بوده است. «شخصیّت‌ها»، «ضربات متقابل» و اثر حماسی «سرودها» از جمله‌ مجموعه اشعار اوست. مقالات و نوشته‌های پاوند در نقد ادبی معاصر جایگاه ویژه‌ای دارند.

ادگار آلن پو (۱۸۴۹-۱۸۰۹) آمریکایی، سراینده‌ اشعار نمادین و رُمانتیک و نویسنده خیال پرداز و جنایی‌نویس و منتقدی برجسته؛ نخستین مجموعه‌ اشعار او با نام «تیمور لنگ» در سال ۱۸۲۷ منتشر شد. مشهورترین شعر «پو» «کلاغ» نام دارد که بیانگر اندوه شاعر در مرگ زنی زیباست. داستان‌های کوتاه او عموماً پلیسی، وحشتناک و غیرمترقیه است. مشهورترین این داستان‌ها عبارت‌اند از: «جنایت در کوی غسالخانه»، «نامه‌ دزدیده شده»، «سوسک طلایی»، «سایه». درباره‌ شخصیّت ادگار آلن پو، ضد و نقیض‌ترین داوری‌ها را کرده‌اند و این به جهت زوایای مختلفی است که در ذهن شاعرانه‌ او وجود داشته است. بودلر می‌گوید: پو، فرشته‌ای هبوط کرده بود که بهشت را به یاد داشت.

دیگری او را مردی جغجغه فروش می‌دانست که جغجغه‌اش را به صدا درآورده بود و صدای آن را شعر می‌نامید.

ویلیام باتلر بیتس شاعر توانای انگلیسی او را بی‌هیج تردید بزرگ‌ترین شاعر آمریکایی می‌دانست.

هنرمندی دیگر او را شصت درصد نابغه و چهل درصد متقلّب قلمداد می‌کرد. تی.اس.الیوت، شاعر بزرگ معاصر انگلیسی نوشته‌های ادگار آلن پو را نوشتار شلخته می‌خواند.

پیروان نمادگرایی در قرن بیستم

بزرگ‌ترین نویسنده‌ای که تأثیر نمادگرایی – آن هم در خالص‌ترین شکلش – در آثار او دیده می‌شود، مارسل پروست (۱۹۲۲-۱۸۷۱) است. هر چند که تعبیر رمان نمادگرایانه هیج‌گاه نزد تاریخ ادییّات نگاران، اقبال چندانی نداشته است. پروست از سال ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۲ رمان بزرگ «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» را نوشت که بر پایه‌ زندگی خود اوست.

همچنان که از عنوان این کتاب برمی آید، هدف نویسنده رخنه به فراسوی واقعیت و جست و جوی جهانی آرمانی است. از نظر او واقعیت راستین درهم آمیختن حال و گذشته است.

نمادگرایی فرانسه در آلمان نیز سخت تأثیرگذار بود. دو شاعر برجسته اوایل قرن بیستم آلمان راینر ماریا ریلکه (۱۹۲۶-۱۸۷۵) و استفان گئورگ (۱۹۳۳-۱۸۶۸) از نمادگرایان فرانسه تأثیر پذیرفتند.

ریلکه با ترجمه‌ «گورستان‌های دریایی»، سروده‌ پل والری، نمادگرای فرانسوی تحت تأثیر او قرار گرفت.

استفان گئورگ در جست‌وجوی حیاتی معنوی بود و در آخرین دهه‌ قرن نوزدهم در پاریس اقامت داشت و مالارمه را از نزدیک دید و سخت تحت تأثیر او قرار گرفت.

یک‌بار، در نیمشبی ظلمانی و وحشت‌آور، هنگامی که خسته و ناتوان کتابی عجیب و مرموز را از اسرار یک علم فراموش شده، می‌خواندم و از فرط خستگی چرت‌زنان سر خم کرده و نزدیک به خفتن بودم، ناگهان صدایی شنیدم. مثل این بود که کسی آهسته انگشت بر در اتاق من می‌زد. زیر لب گفتم: لابد دیدارکننده‌ای به در می‌کوبد. فقط همین است و چیزی بیش از این نیست.

خوب یادم می‌آمد که ماه یخ‌زده‌ دسامبر بود و هر شعله‌ای که در بخاری برمی‌خاست، سایه‌ خود را آشکارا در کف اتاق می‌گسترانید. با اشتیاق فراوان در انتظار صبح بودم؛ زیرا هر قدر از کتاب‌هایم خواسته بودم که مرا لحظه‌ای از غم مرگ «لنور» آزاد کنند، یارای این کار را نیافته و نتوانسته بودند مرا از یاد آن دخترک زیبا و بی‌نظیر- که اکنون فرشتگان او را «لنور» می‌خوانند؛ امّا خودش دیگر هرگز در این دنیا نامی نخواهد داشت – بیرون برند.

صدای غم‌انگیز و مبهم خش‌خش پرده‌های ابریشمین ارغوانی در اتاق، مرا بی‌اختیار می‌لرزانید و دلم را از وحشتی مرموز – که تا آن لحظه نظیرش را احساس نکرده بودم – آکنده می‌کرد. چنان وحشت زده بودم که برای تسکین تبش قلب خویش از جا برخاستم و دوباره گفتم: «دیدار کننده‌ای است که برای ورود به اتاق من انگشت بر در می‌زند، همین است و چیزی بیش از این نیست».

لختی چند این فکر روح مرا آرام کرد. تردید را کنار گذاشتم و گفتم: «آقا یا خانم، خواهش می‌کنم مرا ببخشید. علت تأخیر این بود که داشتم چرت می‌زدم و شما هم به قدری آهسته و ملایم به در اتاق من کوفتید که تا مدتی مطمئن نبودم که صدای در را شنیده‌ام». آن‌ وقت در را چهارطاق گشودم؛ امّا در بیرون،  فقط تاریکی شب بود و هیج‌ چیز جز آن نبود.

مدتی دراز نگاه نافذ خود را به اعماق ظلمت دوختم و بی‌حرکت بر جای ماندم. با تعجّب و بیم و تردید فراوان به رؤیاهای عجیبی فرورفتم که تا به امروز هیج انسانی هرگز جرئت اندیشیدن بدان‌ها را نیافته است؛ امّا خاموشی هم‌چنان ادامه داشت و سکوت عمیق شب به هم نخورد. تنها صدایی که از این خاموشی و سکون برخاست. کلمه‌ «لنور» بود که آهسته از میان دو لب من بیرون آمد و انعکاس صدایم دوباره زمزمه کنان نام «لنور» را به‌گوش من رساند. همین بود و چیزی بیش از این نبود.

با روحی آشفته به اتاق بازگشتم؛ امّا اندکی بعد دوباره صدایی بلندتر از بار نخستین شنیدم. با خود گفتم: یقیناً، «یقیناً کسی پشت پنجره‌ اتاق ایستاده است. ببینیم کیست و این راز را آشکار کنیم. اندکی درنگ کنیم تا قلب من آرام شود و آن وقت در پی کشف این راز برآییم. قطعاً باد است که چنین می‌وزد … چیزی جز این نیست».

پنجره را گشودم؛ ناگهان دیدم، کلاغی که گویی از کلاغان ایام مقدس کهن بود، بال‌ها را بر هم سایید و وارد اتاق شد. به من کم‌ترین احترامی نگذاشت و حتّی لحظه‌ای نایستاد و درنگ نکرد. امّا با وقاری نظیر وقار آقاها و خانم‌های اشرافی بالای در اتاق من، روی مجسمه‌ «پالاس» – که درست بالای در نهاده شده بود – نشست. نشست و جای خود را مرتّب کرد و هیج کاری غیر از این نکرد.

دیدار این پرنده‌ آبنوسی و متانت و وقاری که با حال جدی به قیافه‌ خود می‌داد، دل افسرده‌ مرا به خنده واداشت. بدو گفتم: «با آنکه مویی بر سر و تاجی بر آن نداری، یقیناً حیله‌گر نیستی. ای کلاغ شوم که از دنیای کهن آمده‌ای تا در کرانه‌های مرموز شب سرگردان شوی، بگو نام اشرافی تو در دیار افلاطونی شب چیست؟» کلاغ به من گفت: «هرگز». کلاغ که تنها روی مجسمه‌ خاموش نشسته بود، جز این یک کلمه هیج نگفت.

گویی همه‌ روح خود را در این یک کلمه جا داده بود. هیچ ‌یک از پرهای بال خود را تکان نداد و آن‌قدر خاموش نشست که آخر سکوت را شکستم و زیر لب گفتم: «بسیاری از دوستان من از برم رفتند. فردا این دوست نیمشب نیز چون امیدهای از دست رفته‌ من از پیشم خواهد رفت». آن وقت پرنده دوباره به صدا درآمد و گفت: «هرگز».

سکوتی که دوباره به دنبال این پاسخ حکم‌فرما شد. مرا ناراحت کرد. گفتم: «لابد تمام علم و اطلاع او محدود به همین یک کلمه است.» شاید این کلمه را نزد استادی بد اقبال فراگرفته که بر اثر فشار روزافزون غم‌ها و رنج‌های زندگی، کلیه‌ شعرهایش همین یک ترجیع‌بند را پیدا کرده است. همین یک ترجیع‌بند غم‌انگیز را که سرود مرگ و آرزوی اوست: «هرگز! هرگز!».

آن وقت ناگهان به نظرم رسید که ارواحی ناپیدا، آهسته روی فرش ضخیم اتاق من راه می‌روند و مجمرهایی نامریی بر دست دارند که از آن‌ها دودی عطرآگین برمی‌خیزد و هوای اتاق را غلیظ می‌کند. به خود گفتم: «ای تیره روز» خدای تو با دست فرشتگان خویش برای تو آرامش روح فرستاده؛ داروی فراموشی فرستاده تا آن را بیاشامی و خاطره‌ لنور از دست رفته را از یاد ببری! » امّا کلاغ باز فریاد زد: «هرگز».

گفتم: «ای قاصد، ای مظهر بدبختی، خواه پرنده ای و خواه شیطان، خواه از جانب فریب دهنده‌ بزرگ بدین‌جا روانه شده ای و خواه طوفانی سهمگین تو را بدین کرانه‌ دورافتاده، بدین سرزمین خاموشی جادو شده، بدین خانه‌ آکنده از کابوس و وحشت افکنده باشد، خواهش می‌کنم صمیمانه به من بگو: آیا مرهمی برای التیام زخم دل من وجود دارد؟» کلاغ گفت: «نه. هرگز».

گفتم: «ای قاصد، ای مظهر بدبختی که خواه پرنده باشی و خواه شیطان» تو را بدان آسمان که بالای سر ما گسترده شده، بدان خدا که ما هر دو پرستش می‌کنیم. به روح پر از غم و نومیدی من بگو. آیا در بهشت دور دست، این روح افسرده خواهد توانست دوشیزه‌ای مقدس را که در دنیای فرشتگان «لنور» نام دارد. بیابد؟» کلاغ گفت: «هرگز»!

خشمگین از جای جستم و فریاد زدم: «خواه پرنده باشی و خواه شیطان، این گفته‌ تو فرمان جدایی ما بود. زود به میان طوفان بازگرد. به ساحل افلاطونی شب بازگرد و در اتاق من هیج پر سیاهی به یاد دروغی که گفتی، بر جای مگذار. از روی این مجسمه که بالای در اتاق من است برخیز و تنهایی مرا بر هم مزن». کلاغ گفت: «هرگز»!

هنوز کلاغ، بی‌حرکت و آرام هم‌چنان روی مجسمه‌ پریده‌رنگ پالاس در بالای در اتاق من نشسته است. چشمان او درست حالت چشمان شیطانی را دارد که به رؤیا فرورفته باشد و نور چراغ که بدو می‌تابد، سایه‌ او را بر کف اتاق می‌گستراند … و من حس می‌کنم که از این پس، دیگر روح من از این سایه که در کف اتاق می‌لرزد، جدا نخواهد شد. هرگز از این حد بالاتر نخواهد رفت! هرگز بالاتر نخواهد رفت!

سروده‌: ادگار آلن پو

Follow by Email
YouTube
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا