ابوعبدالله جعفر بن محمد را از آن رو رودکی میگفتند که در «رودک» یکی از روستاهای سمرقند به گیتی آمد و در همانجا بالید. او در کودکی حافظه نیرومندی داشت؛ چنانکه نوشتهاند در هشت سالگی قرآن را از بر کرد و به شاعری پرداخت. روستازاده سمرقندی گذشته از همه اینها آوازی خوش داشت
و همین امر سبب شد که یکی از رامشگران نامآور آن روزگار وی را به شاگردی بپذیرد و به او بربط بیاموزد. همین هنرها بود که به رودکی در درگاه سامانیان نفوذ و حرمت بسیار بخشید. نصربن احمد، پادشاه بخارا جایزهها و پیشکشهای بسیار به وی داد و بلعمی وزیر دانشمند سامانیان او را در میان ایرانیان و نیرانیان بیتا دانست.
نوازندگی و خوشآوازی در تاثیر شعر رودکی بسیار اثرگذار افتاد. داستان دیرماندن امیر بخارا در هرات و تنگدلی و اشتیاق همراهان او برای بازگشت به خان و مان و شعر «بوی جوی مولیان» که رودکی با چنگ و نوای خوش سرود، گواهی است بر این اثرگذاری.
چکامههای رودکی در نهایت لطف و استواری و مثنویهایش سنجیده و سخته بود. عنصری بر او رشک میبرد؛ غزل را «رودکی وار» نیکو میدانست و اعتراف میکرد که غزل او رودکیوار نیست.
غزل رودکیوار نیکو بود / غزلهای من رودکیوار نیست
قلمرو ادبی: وزن: فعولن فعولن فعولن فعل / واژهآرایی: رودکیوار
بازگردانی: غزلی نیکوست که مانند غزلهای رودکی باشد. غزلهای من مانند غزلهای رودکی استوار و سخته نیست.
ناصرخسرو رودکی را شاعر تیرهچشم روشنبین گفته است. آیا رودکی کور مادرزاد بوده است؟
از نمونشهایی که سخنوران نزدیک به روزگار او آوردهاند، پیداست که او را سرایندهای نابینا میشناختهاند؛ اما از سخن خود او – آنچه هست – و به ویژه توصیفهای دقیق و رنگارنگش برنمیآید که همه عمر را در کوری و تاریکی دنیای روشندلان گذرانده باشد.
پیری و یاد جوانی
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود / نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود
قلمرو زبانی: را: دارندگی / سودن: فرسودن، ساییدن / لا: نه / بل: بلکه / قلمرو ادبی: وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن / چراغ تابان بود: تشبیه
بازگردانی: هر چه دندان داشتم همه فرسود و فروریخت. دندان نبود؛ بلکه مانند چراغ درخشان بود.
سپید سیم زده بود و درّ و مرجان بود / ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
قلمرو زبانی: سیم: نقره / سیم زده: نقره مسکوک و خالص / درّ: مروارید / مرجان: بُسد / قلمرو ادبی: ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود: تشبیه / واژهآرایی: بود
بازگردانی: دندان سفیدم مانند نقره بود؛ مانند مروارید و مرجان بود؛ مانند ستاره بامدادی و قطره باران بود.
یکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت / چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
قلمرو زبانی: نحس: ناهمایون / کیوان: زحل / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود
بازگردانی: اکنون یکی از آن همه دندان نمانده است. همه فرسود و ریخت. چه قدر بد بود؛ همانا که بدی کیوان به من رسید.
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز / چه بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
قلمرو زبانی: نحس: ناهمایون / کیوان: زحل / منت: من به تو (جهش ضمیر)/ قضا: سرنوشت / یزدان: خداوند / قلمرو ادبی: واژهآرایی: نه، بود
بازگردانی: بدی کیوان و طول عمر من نبود. این سرنوشتی بود که خداوند برای همگان رقم زده است.
جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است / همیشه تا بوَد، آیین گِرد، گَردان بود
قلمرو زبانی: گِرد: چرخ / گَردان: گردنده / بوَد: میباشد (بن ماضی: بود؛ بن مضارع: بو)/ آیین: رسم / قلمرو ادبی: واژهآرایی: گِرد، گَردان / همریشگی: گِرد، گَردان / واج آرایی: «گ»
بازگردانی: فلک همیشه این چنین است؛ چرخ گردان است. رسم چرخ گردان این است که بگردد و پیوسته تغییر کند.
همان که درمان باشد، به جای درد شود / و باز درد، همان کز نخست درمان بود
قلمرو زبانی: کز: که از / قلمرو ادبی: درمان، درد: تضاد
بازگردانی: چیزی که درد بود، روزی درمان گردد و چیزی که در آغاز درمان بود تبدیل به درد میگردد.
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود / و نو کند به زمانی همان که خُلقان بود
قلمرو زبانی: خُلقان: کهنه و فرسوده / کجا: که / قلمرو ادبی: کهن، نو: تضاد/ واژهآرایی: کهن، نو، بود، زمان، کند، همان
بازگردانی: هر آنچه که زمانی نو بود، روزگار، آن را کهنه کند و همان چیزی که کهنه بود، زمانی آن را نو کند.
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود / و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
قلمرو زبانی: بسا: بسیار / شکسته: پیر و ناتوان / خرم: سرسبز / کجا: که / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بیابان، باغ، خرم، بود
بازگردانی: بسیار بیابان فرسوده و پیر که در گذشته باغ سرسبز بوده و بسیار بیابان که بعدها باغ سرسبز گشته است.
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی / که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
قلمرو زبانی: مشکین: مُشک آلود، سیاه / سامان: ترتیب / قلمرو ادبی: ماهروی: تشبیه (روی همچون ماه) /
بازگردانی: چه میدانی ای زیباروی سیاه موی که حال من پیش از این چگونه بود؟
به زلف چوگان نازِش همیکنی تو بدو / ندیدی آن گه او را که زلف، چوگان بود
قلمرو زبانی: نازِش: نازیدن / بدو: به او / قلمرو ادبی: زلف چوگان: اضافه تشبیهی (زلف مانند چوگان) واژهآرایی: زلف، چوگان
بازگردانی: تو به زلف همچون چوگانت افتخار میکنی؛ ندیدهای که او زلف چوگانمانند داشت.
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود / شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
قلمرو زبانی: شد: رفت / به سان: مانند / دیبا: پارچه ابریشمین / قطران: ماده ای سیاه رنگ / قلمرو ادبی: رویش به سان دیبا بود؛ مویش به سان قطران بود: تشبیه / واژهآرایی: به سان، بود / روی، موی: جناس ناهمسان
بازگردانی: آن زمانه که رویش مانند ابریشم، نرم و لطیف بود گذشت. آن زمان که مویش مانند قیر، سیاه بود سپری شد.
چنان که خوبی، مهمان و دوست بود عزیز / بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود
قلمرو زبانی: خوب: زیبارو / عزیز: گرامی / شد: رفت / بازنیامد: برنگشت / قلمرو ادبی: عزیز مهمان بود: تشبیه
بازگردانی: مانند زیبارویی که مهمان و دوست ارجمندی بود و با عزّت میرود، جوانی من نیز مهمان عزیزی بود که رفت.
بسا نگار، که حیران بُدی بدو در، چشم / به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
قلمرو زبانی: بسا: بسیار / نگار: نقاشی / بدو: به او / به روی او در: دو حرف اضافه برای یک متمم / قلمرو ادبی: نگار: استعاره از یار / واژهآرایی: چشم، بود / بُدی، بود: همریشگی
بازگردانی: بسیار دختر که چشمش حیران او(رودکی) بود. چشمان من نیز همیشه سرگشته او بود.
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود / نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
قلمرو زبانی: شد: مال ما / خرم: با طراوت / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود
بازگردانی: زمانهای که او شاد و سرزنده بود گذشت؛ زمانی که شادی او بسیار بود و اندوهش کم.
همیخرید و همیسخت، بیشمار درم / به شهر، هر گه یک ترک نارپستان بود
قلمرو زبانی: سختن: وزن کردن / درم: درهم، یکای پول / ترک: زیبارو / نار: انار / قلمرو ادبی: نارپستان: تشبیه (دختری که پستانش مانند انار زیباست.) / درم سختن: کنایه از خرید کردن
بازگردانی: بی شمار درهم را وزن میکرد و هر گاه نارپستانی را میدید او را میخرید.
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو / به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
قلمرو زبانی: بسا: بسیار / کنیزک: کنیز کم سال/ بدو: به او / جمله: همگی / قلمرو ادبی:
بازگردانی: بسیار کنیز که به آن کنیز میل داشت و شب پنهانی نزد او میرفت.
به روز چون که نیارست شد به دیدن او / نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
قلمرو زبانی: نیارستن: جرأت نکردن / نهیب: فریاد / خواجه: صاحب / بیم: ترس / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود
بازگردانی: روزها نمیتوانست او را ببیند؛ زیرا مالکش فریاد میزد و ترس زندانی شدن داشت.
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف / اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
قلمرو زبانی: نبیذ: باده / دیدار: چهره / خوب: زیبا / لطیف: نرم / گران: سنگین / بد: بود / زی: سوی / قلمرو ادبی: همریشگی: بد، بود
بازگردانی: اگر می روشن و چهره زیبا و روی لطیف، برای بسیاری از مردم گران بود برای من ارزان بود.
دلم خزانهٔ پر گنج بود و گنج سخن / نشان نامهٔ ما مهر و شعر، عنوان بود
قلمرو زبانی: خزانه: گنجینه / نامه: کتاب / مهر: عشق / قلمرو ادبی: گنج سخن: اضافه تشبیهی
بازگردانی: دلم مانند گنجینه پر جواهر بود و سخن و شعرم گنج بود. عنوان کتابم نیز عشق و شعر بود.
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ / دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
قلمرو زبانی: ندانستمی: نمیدانستم / طرب: شادی / را: برای / فراخ: گسترده / فراخ میدان: ترکیب وصفی وارون / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود
بازگردانی: همیشه شاد بودم و نمیدانستم اندوه چیست. دلم برای شادی و شادمانی میدان فراخی داشت..
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر / از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
قلمرو زبانی: بسا: بسیار / به سان: مانند / حریر: ابریشم / به کردار: مانند / سندان: ابزاری در آهنگری / قلمرو ادبی: به سان حریر کرده به شعر، به کردار سنگ و سندان: تشبیه
بازگردانی: بسیار دل که با شعر آن را مانند حریر نرم کردم. دلی که پیش از آن مانند سنگ سخت بود.
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود / همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
قلمرو زبانی: زی: سوی / زلفکان: زلفهای / چابک: چالاک / سخندان: ادبدان / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود، همیشه / زلفکان: مجاز از زیبارویان
بازگردانی: همیشه چشمم به سوی زیبارویان چابک بود. همیشه گوشم به سوی مردم سخندان بود.
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه / از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
قلمرو زبانی: عیال: زن و فرزند / مئونت: هزینه / آسوده: راحت / آسان: ضد دشوار / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود، نه
بازگردانی: خانواده نداشتم فرزند و هزینه زندگی نداشتم سرباری نداشتم و آسوده بودم.
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی / بدان زمانه ندیدی که اینچنینان بود
قلمرو زبانی: اینچنینان: این چنین / قلمرو ادبی: ماهرو: تشبیه
بازگردانی: تو رودکی را امروز میبینی؛ آن زمان که این چنین بود ندیده ای.
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی / سرودگویان، گویی هزاردستان بود
قلمرو زبانی: سرودگویان: شعرخوانان / هزاردستان: بلبل / گویی: مانند اینکه / قلمرو ادبی: گویی هزاردستان بود: تشبیه
بازگردانی: آن زمانه که مانند بلبل شعرخوان راه میرفت او را ندیده ای.
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود / شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
قلمرو زبانی: شد: رفت / انس: همدم / رادمردان: جوانمرد / پیشکار: پاکار، پیشخدمت، دستیار، کارپرداز، کارگزار، وشکرده / میران: امیران / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود
بازگردانی: آن زمان که همدم جوانمردان بود گذشت آن زمان که او کارگزار پادشاهان بود گذشت.
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است / همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
قلمرو زبانی: ورا: او را / زی: سو / ملوک: پادشاهان / دیوان: دفتر شعر / قلمرو ادبی: واژهآرایی: زی، همیشه، ملوک
بازگردانی: همیشه نزد پادشاهان دیوان شعرش است و در گذشته هم همیشه دیوان شعر در بارگاه پادشاهان بوده است.
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنَوَشت / شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
قلمرو زبانی: شد: رفت / نَوَشتن: طی کردن، درنوردیدن (بن ماضی: نَوشت؛ بن مضارع: نَورد)/ قلمرو ادبی: واژهآرایی: زمانه / بزرگنمایی یا اغراق: شعرش همه جهان بنَوَشت
بازگردانی: زمانه ای که شعرش همه جهان را طی میکرد گذشت. آن زمانه که سخنور خراسان بود تمام شد.
کجا به گیتی بودهست نامور دهقان / مرا به خانهٔ او سیم بود و حُملان بود
قلمرو زبانی: گیتی: جهان / نامور: نامدار / دهقان: زمیندار / سیم: پول نقره / حُملان: ستور باربردار که کسی را دهند / قلمرو ادبی: واژهآرایی: بود
بازگردانی: هر کس که زمین دار نامداری بود، رودکی نزد او ارج داشت و از او نقدینه و دستمزد میگرفت.
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی / مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
قلمرو زبانی: را: نشانه دارندگی / که: هر کس / بودی: بود / مرا: «را» نشانه اضافه گسسته / قلمرو ادبی: همریشگی: بودی، بود
بازگردانی: اگر مردم از این و آن بزرگی مییافتند بزرگی من از سامانیان بود.
بداد میر خراسانش چل هزار درم / وزو فزونی یک پنجِ میرِ ماکان بود
قلمرو زبانی: میر: امیر/ چل: چهل / درم: یکای پول / ماکان: نام یکی از فرمانروان مازندران / یک پنج: یک پنجم / میر: امیر / قلمرو ادبی:
بازگردانی: شاه خراسان به او چهل هزار درهم داد و از امیر ماکان یک پنجم آن را گرفت.
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار / به من رسید بدان وقت، حالِ خوب آن بود
قلمرو زبانی: اولیا: زیردستان / قلمرو ادبی:
بازگردانی: از نزدیکانش هشت هزار درهم به من داد. این اندازه حال من خوب بود.
چو میر دید سخن، داد دادِ مردیِ خویش / ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
قلمرو زبانی: میر: امیر / مردیِ: مردانگی / داد: حق / اولیا: زیردستان / قلمرو ادبی:
بازگردانی: هنگامی که امیر شعر من را شنید، مردانگی خود را نشان داد و هر چه گفت زیردستانش به من دادند.
کنون زمانه دگرگشت و من دگر گشتم / عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
قلمرو زبانی: دگرگشت: تغییر کرد / انبان: خیک، مشک / قلمرو ادبی: انبان: استعاره از کفن یا گور
بازگردانی: اکنون روزگار تغییر کرد و من نیز تغییر کردم برای عصا بیاورید که وقت عصا و کفن رسیده است.
این چامه و اشارهای که تاریخنگاران به مرگ غریبوار او به سال ۳۲۹ هـ.ق. در روستای زادگاهش کردهاند، شاید دلیلی باشد بر اینکه رودکی در پایان زندگانی مورد بیمهری پادشاهان روزگار خود قرار گرفته و چه بسا که از درگاه آنان رانده شده باشد.
آثار و سروده ها و شیوه سخنوری رودکی
از دیوان بزرگ رودکی که گفتهاند یک صد دفتر شعر بوده، بیش از حدود هزار بیت بر جای نمانده است. وی افزون بر چامه، چکامه، قطعه و حتا چارانه، چند دوگانه (مثنوی) نیز سروده است. مثنوی کلیله و دمنه و درپیوسته سندبادنامه از آن جمله اند و از آنها جز بیتهایی پراکنده در دست نیست. کمابیش همه نوع شعر در دیوان رودکی بوده است و او انواع مضمونهای شعری روزگار خود را به استادی و چیرهدستی به رشته نظم کشیده و در اغلب آنها – به ویژه در چکامه و توصیف و ستایش – زبانزد شده است.
رودکی در سرودن چکامههای ستایشی و وصفی استاد بوده و به سبک ویژه روزگار خود میسروده است که امروز آن را سبک خراسانی یا ترکستانی مینامند و از ویژگیهای اصلی آن سادگی و در عین حال استواری و سختگی را میتوان برشمرد. چامه «پیری و یاد جوانی» نمونه آشکاری از این گونه سرودههای اوست.
تخیل شعری رودکی بسیار نیرومند و زبانش ساده، روان، زنده و پرتپش است. در توصیف میکوشد تا خواننده را به طبیعت نزدیک کند و زیباییهای آن را با قدرت خیال به وی نشان دهد. رودکی شعر پارسی را به کمال نسبی نزدیک کرد؛ از این رو برخی وی را پدر شعر پارسی و خدایگان شاعران برنامیدهاند. در شعر او شور و شادی، زهد و اندرز، شک و یقین به هم درآمیخته است. با این حال او در برابر غم و اندوه روزگار دلی نیرومند و فکری توانا دارد و در هر فرصتی آدمی را به بردباری فرامیخواند.
پند زمانه
۱- زمانه پندی آزادوار داد مرا / زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
قلمرو زبانی: آزادوار: از سر آزادگی / مرا: به من / نگری: ببینی / قلمرو ادبی: زمانه پندی داد مرا: جانبخشی
بازگردانی: روزگار به من پندی از سر آزادگی داد. اگر به زمانه درست نگاه کنی سراسرش پند است.
۲- زبان ببند – مرا گفت – و چشم دل بگشای / که را زبان نه به بند است پای در بند است
قلمرو زبانی: نه: قید نفی / قلمرو ادبی: زمانه گفت: جانبخشی / چشم دل: اضافه استعاری / پای در بند: کنایه از زندانی شدن / واژهآرایی: زبان، بند / زبان: مجاز از دهان
بازگردانی: زمانه به من گفت که سخن نگو و با چشم باطنی ات نگاه کن؛ زیرا کسی که زبانش به فرمانش نیست، دچار بند و زندان میشود.
۳- به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری / بسا کسا که به روز تو آرزومند است
قلمرو زبانی: نیک: خوب / کسان: کسها / بسا: بسیار / قلمرو ادبی: زمانه گفت: جانبخشی / جناس: بسا، کسا
بازگردانی: اگر روزگار خوش دیگران را میبینی غم نخور؛ زیرا بسیار کسانی که آرزوی زندگانی همچون تو را دارند.
۳- بدان کسی که فزون از تو، آرزو چه بری [کنی]؟ / بدان نگر که به حال تو آرزومند است
قلمرو زبانی: فزون: افزون / نگر: نگاه کن / قلمرو ادبی: همریشگی: آرزو، آرزومند
بازگردانی: چرا آرزومند زندگانی کسی هستی که از تو بیشتر دارد؟ به کسی بنگر که آرزوی زندگی تو را دارد.
♣♣♣♣♣♣♣♣
۱- گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور / بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
قلمرو زبانی: نعره: فریاد / لب: کنار، نزدیک / هنر: فضیلت / قلمرو ادبی: وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن / قالب: چامه (قصیده) / گور: مجاز از مرگ
بازگردانی: اگر من دوستی تو را تا هنگام مرگم ببرم، فریاد شادی برآورم و از تو فضیلت و هنر ببینم.
۲- اثر میر نخواهم که بماند به جهان / میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
قلمرو زبانی: اثر: پی، جای پا، نشانه / میر: امیر، پادشاه، فرمانروا / به جهان در: دو حرف اضافه برای یک متمم / قلمرو ادبی: واژه آرایی: اثر
بازگردانی: نمیخواهم که آثار امیر سامانی در جهان بماند. من دوست دارم که خود امیر در جهان بماند.
۳- هر که را رفت همیباید رفته شُمَری / هر که را مرد همیباید مرده شُمَرا
قلمرو زبانی: که: کس / را: اضافی / همیباید: می باید (کاربرد دستور تاریخی) / شمری: بشمری / قلمرو ادبی: رفت: کنایه از مرد / موازنه
بازگردانی: هر که مُرد میباید او را رفته به شمار آوری. هر که درگذشت میباید او را مرده به حساب آوری.
♣♣♣♣♣♣♣♣