الدرس الثالث: ثلاث قصص قصیره

۱- احترام الأطفال

روزی مردی نزد فرستادۀ (پیامبر) خدا نشسته بود و پس از چند لحظه پسرش آمد و به پیامبر سلام کرد؛

سپس به سوی پدرش رفت و پدر، او را بوسید و وی را نزد خودش نشانید.

فرستادۀ خدا از کارش خوشحال شد و پس از اندکی دخترش آمد و به پیامبر سلام کرد؛

سپس سوی پدرش رفت؛ ولی [پدر] او را نبوسید و نزد خودش ننشاند.

پس فرستادۀ خدا آزرده شد (دل­گیر شد) و گفت: چرا میان کودکانت فرق می‌گذاری؟!

مرد پشیمان شد و دست دخترش را گرفت و او را بوسید و وی را نزد خود نشاند.

۲- الشیماء بِنتُ حَلیمَهَ

فرستادۀ خدا خواهری شیری (همشیره) داشت که نامش شیما بود.

شیما پیامبر را در حالی که خردسال بود در آغوش می‌گرفت و با او بازی می‌کرد و می‌گفت:

پروردگار ما، محمّد را برای ما نگه دار تا او را در حالی که نوجوانى کم سنّ و سال است ببینم.         

و پیامبر در کودکی به او بسیار وابسته بود. روزها گذشت و در جنگ حنین در سال هشتم هجری،

شیما در دست مسلمانان اسیر شد؛ پس به ایشان گفت: همانا من خواهر شیری (همشیره) پیامبرم.

[مسلمانان] سخنش را باور نکردند و او را نزد فرستادۀ خدا بردند، پس [پیامبر] او را شناخت و وی را گرامی داشت و بالاپوشش را برایش پهن کرد. (گستراند)؛ سپس او را بر آن نشاند

و وی را میان ماندن همراه او با عزّت یا برگشت به سوی مردمش (قومش) با سلامت و خشنودی اختیار داد (مختار کرد).

شیما مردمش (قومش) را برگزید، پس فرستادۀ خدا او را آزاد کرد و با عزّت وی را به نزد مردمش (قومش) فرستاد.

[شیما] مسلمان شد و از برادرش دفاع کرد و مردمش را به اسلام فراخواند (دعوت کرد) و اخلاق پیامبر را برایشان بیان کرد؛ [آنها نیز] مسلمان شدند.

پس به [برکتِ] رحمتی از سوی خدا با ایشان نرمخو شدی، و اگر تندخو و سنگدل بودی، بی گمان از اطرافت پراکنده می‌شدند.

۳- اَلْعَجوز الْمُحْسِنُ (پیرمرد نیکوکار)

روزی خسرو انوشیروان برزگر پیری را دید که نهال گردویی را می‌کاشت. شگفت زده شد و گفت:

ای کشاورز، آیا امید داری که زندگی کنی تا از بارش بخوری؟

ای کشاورز آیا نمی‌دانی که معمولا [درخت گردو] بار نمی‌دهد مگر پس از ده سال!؟ ( تنها پس از ده سال بار می‌دهد.)

پیرمرد گفت: دیگران درختانی کاشتند و ما از میوه‌های آنها خوردیم. ما نیز درختانی می‌کاریم تا دیگران از میوه‌های آنها بخورند.

انوشیروان گفت: آفرین ای پیرمرد و فرمود تا به کشاورز هزار دینار داده شود.

کشاورز پیر با خوشحالى گفت: میوه دادن این درخت چه شتابان است!

سخنِ او انوشیروان را به شگفتى آورد (انوشیروان از سخن او خوشش آمد) و دوباره فرمود تا به کشاورز هزار دینار دیگر داده شود.

هیچ مردى نیست که نهالی بنشاند[بکارد]، مگر این که خداوند به اندازه میوه اى که آن درخت مى دهد برایش اجر بنویسد.

آن دو نهال­هایی را در آغاز زندگانی تازه­شان می­ کاشتند.

Follow by Email
YouTube
LinkedIn
LinkedIn
Share
Instagram
Telegram
پیمایش به بالا